هیس دخترها فریاد نمیزنند
نمیخوام کارهایم را توجیه کنم
به راستی مقصر بودم
به راستی قصور از من بود
قصور از من بود که بزرگ نشده بودم
نمیفهمیدم دنیا چه خبر است
فرق تو را با آدم های اطرافم نمیدانستم
عروسک هایم ردیف شده بودند و صدایم میکردند برای بازی
قصور از من بود که کودکی ام ولو شد مابین خاطراتی که جانم به لب رسید تا باورشان کردم
آخ چقدر دلم بازی میخواست
جیغ میخواست
توپ میخواست
اما تا به خود آمدم دیدم
دیگر جیغ و بازی های کودکی رنگی برایم ندارند
هرچند کودکان را دوست دارم و پا به پایشان کودکی میکنم
هیچوقت آن روزهایم جبران نشدند
از این که بگویم و نفهمند خسته ام
ترجیح میدهم آسوده بمیرم
با زخم هایی که زدی
با حرف هایی که میشنوم
با قضاوت های دیگران
میمیرم
اما بدان
درس و دانشگاه و کار و...
این ها همه بهانه اند
رفتم تا دیگر هرگز شمارا نبینم
من خوب فهمیدم تفاوت دختران و پسران را
زن و مرد را
وقتی که یازده سال در تنهایی خود
با وحشت و بیزاری
زمزمه میکردم:
"هیس دخترها فریاد نمیزنند"
میفهمی چه میگویم؟
میخواهم بگویم
درد دختربودن و کودک بودنم را
همیشه همراه دارم
آن روز حق من لبخند بود
حق من بازی بود
اما
به اسم بازی
لبخند را از من گرفتی
[ یکشنبه 95/3/9 ] [ 9:59 عصر ] [ مرسانا ]